به خودم چرا،
اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم!
مي دانم بر نمي گردي!
مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد!
مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!
مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!
اما هنوز كه زنده ام!
گيرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولي زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهايم را خاموش كنم؟
چرا به خودم دروغ نگويم؟
من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم!
بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند!
اين كارگري،
كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد،
سالها پيش مرده است!
نگو كه اين همه مرده را نمي بيني!
مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند،
حرف مي زنند و نمي گويند،
مي خوابند و خواب نمي بينند!
مي خواهند مرا هم مرده بينند!
مرا كه زنده ام هنوز!
(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!
تازه فهميده ام كه رؤيا،
نام كوچك ترانه است!
تازه فهميده ام،
كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!
تازه فهميده ام كه سيد خندان هم،
بارها در خفا گريه كرده بود!
تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام!
تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس كنار خيال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاك،
چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،
كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود!
ولي هر بار كه دستهاي تو،
(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟)
ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند،
زنده مي شود
و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم!
اما، از ياد نبر! بيبي باران!
در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،
هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!
هيچ شانه اي!?